ابَرمَردَت
تن خراش پنجه های سرد و سخت شب را
بر لختی بغض فروخورده
به اوج نعره های بلند و هُرم سرمستی خویش
نمی فروشد،
درد او لذّت است و نفرین،آفرین اش.
***
ابرمردت
حجم این خدایان دست آموز
گرد اندیشه هاشان هرزه و مرموز را
ابراهیم می شود
جانانه از اوج کذب
به زیر می کشد.
***
ابرمردت
تک تاخت آن نبردها
میان حقیقت و خویش
دلیرانه سرانجام
گام می نهد به فراسو
سرزمین حیرت و نور
رقص و آواز
پا،بال بهر پرواز
جام جنون سر می باید کشید
چنان که سر کشید و خموش ماند...
آری ای رادمرد
تو خود تویی آن یگانه مرد.
صفحه قبل 1 صفحه بعد